
تجربه های خاص معلمی-درس بزرگ معلمی توسط یک دانش آموز
در ده یا یازدهمین سال تجربه کاری من بود در یکی از روستاهای …… به عنوان آموزگار پایه پنجم بودم و عجیب دوست داشتم که دانش آموزان من درس بخوانند و تلاش کنند و در رقابت با دیگر کلاس ها پیش بروند.
یک روز زنگ تفریح تمام شد و من وارد کلاس شدم. دیدم واقعا بچه ها شلوغ میکنند.روی سر همدیگه ریختن و میز و نیمکت ها رو لگد میکنن و جو نابهنجاری را ایجاد کردند.
مدیر ما هم مدیر خونسرد و ملایمی بود. ما هم از همین قضیه ناراحت بودیم که برخورد جدی با این بچه ها نمیکند .
روی همین حساب من یه چند تا از این بچه هایی که روی نیمکت بودند و همدیگر را مشت و لگد میزدند آنها را به دفتر بردم و واقعا عصبانی شدم و در اینجا هم اولین دانش آموز را با سیلی زدم و دیدم این دانش آموز افتاد و ضعف رفت. خودم ناراحت شدم و بلافاصله دستش را گرفتم ، دیدم دانش آموز از بس بین ما روابط خوبی بود و این انتظار نداشت برگشت گفت آقای معلم چون من ناهار نخورده بودم ، ضعف کردم و افتادم. شما نگران نباشید.
اونجا من به خودم گفتم ما هنوز معلم نشدیم.
شاید ابلاغ معلمی گرفتیم ولی واقعا نتونستیم معلم بمونیم برای اینکه این بچه ها اشتباهی داشتن و ما نتونستیم اشتباه را حل کنیم.
آن دانش آموز هم توانسته به من درس بزرگی بدهد و فهمیدم که باید اول راهکارهای خوب و بهینه را در بچه ها بوجود آوریم و آنها را به راه درست هدایت کنیم.
عالییییییییییییییییی